کتابی در ستایش معنای زندگی
احتمالا شما هم در طول زندگی به مرگ فکر کرده اید و این سوال برایتان پیش امده که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟
همه ی ما به اینها فکر می کنیم و گاهی در شرایط سخت به مرحله ای برسیم که دیگر نتوانیم این زندگی را تحمل کنیم.
ما آن هنگام که مرگ را به خود نزدیکتر ببینیم دیدگاهمان در مورد زندگی تغییر خواهد کرد.
پائولو کوئیلو نویسنده ی کتاب در این داستان می خواهد به ما بگوید که تغییرات در انسان و حتی جامعه یکباره پیش می آید.
این کتاب با موضوع مرگ و تجربه ی رویارویی با مرگ نوشته شده است.
درباره ی دختری به نام ورونیکا که زندگی آرام و بی دغدغه ای دارد اما با این حال شاد نیست و از زندگی خود راضی نیست و در فکر اینکه زندگی اش ارزش دارد یا نه مطمئن می شود که زندگی را نمی خواهد و تصمیم می گیرد به آن پایان دهد.
او تصمیمش را اجرا می کند و خودکشی می کند غافل از اینکه مرگ هنوز قصد ندارد با او ملاقات کند.
ورونیکا در بیمارستان یک سفر درونی را آغاز می کند و زندگی را با دیدگاهی متفاوت می بیند ارزش زندگی را کشف میکند.
قصه ی ورونیکا داستان انسانهای بسیاری است که در این دنیا به پوچی رسیده اند و از زندگی شان ناامید شده اند. هرکدام از این انسانها برای تغییر دیدگاهشان به تلنگری نیاز دارند تا بتوانند به زندگی بازگردند.
در بیشتر مواقع ما تا زمانی که چیزی را از دست ندهیم ارزش آن را درک نمیکنیم.
روشنایی در تاریکی است که معنا پیدا میکند. تا به لبه ی پرتگاه نرسیم ارزش واقعی زندگی را نمی فهمیم.
بخشی از کتاب:
ادوارد خندید در حالیکه هنوز تحت تاثیر باده بود با پرتوی از ترس در صدایش گفت تو باید تا حالا مرده باشی قلبت نمی توانست تحمل این کوهنوردی را داشته باشد.
ورونیکا دستش را فشرد و گفت:به صورتم نگاه کن با چشمان روحت آن را به خاطر بسپار تا بتوانی یک روز آن را بازسازی کنی این میتواند نقطه ی آغاز تو باشد ،باید دوباره به نقاشی برگردی ،این اخرین خواهش من است .