فوری دریچه را باز کردیم و او را پایین نردبان دیدیم تسمی کیسه ی فرانکی را برداشت. فردای آن روز آسمان روشن و آفتابی بود. وقتی بیدار شدیم و از برج بیرون زدیم یک عالمه قایق دیگر هم آمده بودند دریا. یک عالمه ماشین هم جلوی برج فانوس ایستاده بودند و از نگهبان می پرسیدند که برایشان اتاق دارد یا نه. چوب هایمان را بیرون آوردیم و شروع کردیم به شمشیر بازی تمام مهارت بزن بزن و بپر بپرمان را به نمایش گذاشتیم. وقتی می خواستیم مهارت تاب خوردن و آویزان شدنمان را نشان بدهیم خانم فلاشکاوسکی هنرنمایی مان را قطع کرد. عزیزای من، آوازی، شعری، چیزی آماده نکردین؟
در راه خانه به بیست جور کار با حال و بامزه فکر کردم تا وقتی به خانه رسیدم خودم را باهاش سرگرم کنم. هر دفعه هم به یک نتیجه ی ثابت می رسیدم آهان خودم تنهایی دوشنبه ها با دیوانه بازی های زامبی وار بازی می کنم. از قصد آن را با لحن گوینده ی تبلیغ فیلم گفتم تا حرض پرادیپ را در بیاورم ولی او آنجا نبود که بشنود با خودم گفتم این جوری خیلی بیشتر کیف میده.
همین طور که لخ لخ کنان از پله های جلوی مدرسه پایین می آمدم یک دفعه مارک با تخته اسکیتش از جلویم ویراژ داد و دنباله ی روپوش سفید دانشمند خبیثانه توی هوا بال بال زد فوری جا خالی دادم تا از رویم رد نشود یک ترمز پلیسی جلویم زد و گفت: هاها بیچاره داری با خودت حرف می زنی؟ چقدر غم انگیز نفس همه در سینه حبس شد من سر در نمی آورم چرا. مثلا می خواست به من چه بگوید؟ مثلا بگوید وای این کلاه نونوایی متحرک عجب استعدادی داره؟ فکر نکنم !