تمام شب باران بارید صبح هم که شد هنوز بند نیامده بود دریاچه را به رنگ سیاه در آورده و درختان را تار کرده بود. هوا بوی خاک خیس و برگ های پوسیده می داد. سنجابی روی نرده ایوان نشسته بود از دمش آب می چکید و این منظره دل آدم را می سوزاند چند گنجشک این طرف و آن طرف جست و خیز می کردند و ظاهر آنها هم مثل سنجاب بیچاره بود.
بعد از صبحانه والس بهمان چتر داد و من و اما را از پله ها برد پایین و رفتیم روی اسکله در ساختمان کوچک و تخته کوبی شده را با فشار باز کرد و گفت: این هم از کارگاه من فوق العاده نیست؟
پنجره های سقفی بزرگ نور خاکستری آن روز بارانی را به داخل می ریختند. بوم های خالی و رنگ خورده را به دیوار تکیه داده بودند و بوم ها آماده ی نقاشی. میز درازی جلوی دیوار پشتی گذاشته بودند که رویش پر بود از رنگ و قلم مو. انبوه کاغذهای نقاشی و کتاب. میز قفسه های دیوارکوب زیر بار وسیله های هنری و کتاب های بی شمار خم شده بود. گوشه ای اجاقی چوبی و یک کاناپه گذاشته بودند و رویش روتختی رنگ و رو رفته ای با نقش نارنج و ترنج انداخته بودند. چند تا مبل راحتی فرسوده هم بود و چرخ سفالگری که قبلاً با آن کاسه و لیوان دسته دار و بشقاب درست می کرد.