داستان درباره دختری به نام لویی است لویی در نگهداری از جانورهای کوچک خیلی شانس ندارد وقتی ۳ سالش بود کرم‌هایی را به خانه آورد دو روز بعد آنها خشک شدند و مردند یا حتی کرم شب تاب‌هایی که با احتیاط گرفته بود و انداخته بود توی ظرف شیشه‌ای درش را هم سوراخ کرده بود که بتوانند نفس بکشند سه روز بعد جنازه‌شان افتاده بود کف ظرف شیشه‌ای حتی ماهی قرمز سرزنده و خوشحالی که توی کارناوال برنده شده بود آخر همان هفته مرده بود طوطی بچه گربه پرنده تمام این‌ها پیش لویی مرده بودند همستر مار لاک پشت مارمولک لویی همشان را امتحان کرده بود ولی تک تکشان یا چروک شده و مرده بودند یا فرار کرده بودند داستان کتاب از روزی شروع می‌شود که صبح شنبه پدر لویی با یک الاغ بیچاره کلای پتوی آبی پیچیده بود به خانه آمد اولویی فکر کرد که یک بز است اما پدر گفت یک الاغ از الاغ کوچولویی که دیشب به دنیا آمده است مادر الاغ مریض است و نمی‌تواند از این الاغ کوچک نگهداری کند پدر و مادر لویی به زنده ماندن الاغ امیدی ندارند اما لویی می‌گوید این ماموریت را قبول می‌کند پدرش از او می‌پرسد کدام ماموریت لویی می‌گوید ماموریت نجات این الاغ بیچاره بی مامان
لویی به محض دیدن الاغ کوچولوی مردنی تصمیم می‌گیرد که نجاتش را بدهد حتی برای آن اسم انتخاب می‌کند و اسم آن را وینزلو می‌گذارد لویی یک برادر به نام گاس داشت که گاس به خدمت ارتش رفته بود لویی نمی‌دانست چرا اما فکر می‌کرد با نجات دادن وینزلو برادرش گاس را نجات می‌دهد هیچکس امید دی به زنده ماندن وینزلو نداشت اما لویی ...