کتاب تقریبا نابغه، یه داستان جذاب و پرکشش از بندیکت ولس، نویسنده آلمانی سوییسی هستش که تحسین زیاد منتقدین و مخاطبین ادبیات رو برانگیخته.
کتاب تقریبا نابغه، ماجرای فرانسیس دین هستش‌. فرانسیس دین جوانی هست که به همراه مادر افسرده‌اش به تنهایی و توی فقر مطلق توی یکی از فقیرترین منطقه‌های آمریکا زندگی میکنه. فرانسیس دین، هیچوقت از اینکه پدرش کی بوده اطلاعی نداشته، هر بار هم از مادرش سوالی راجع‌به پدرش پرسیده، جواب گنگ و الکی‌ای شنیده. از جایی به بعد، فرانسیس دین، فرض رو بر این گذاشته که حاصل رابطه کوتاه مدت مادرش با یه مرد عیاش و خوشگذران هستش.
مادر فرانسیس دین، دچار افسردگی شدید و مشکلات روانی فراوانی هست.مادر فرانسیس دین، چند وقتی هست که به خاطر مشکلات روانی توی آسایشگاه روانی بستری شده. فرانسیس که به تنهایی زندگی می‌کنه، گهگاهی به ملاقات مادرش میره و اون‌جا یه دوست پیدا کرده. بعد گذشت چند وقت، به خاطر مشکلات مالی شدید، تصمیم میگیره که همه چی رو کنار بزاره، به ارتش بپیونده و داوطلبانه به جنگ آمریکا در مقابل عراق بره.
فرانسیس تصمیم‌اش رو گرفته و داره کارهای نهایی رو انجام میده که بهش خبر میدن که مادرش از این تصمیم فرانسیس مطلع شده و دست به خودکشی زده، اما این خودکشی ناموفق بوده و مادر فرانسیس زنده مونده. بعد از بهبود مادرش، مادر فرانسیس یه نامه به فرانسیس میده و همه واقعیت رو برای پسرش تعریف می‌کنه. به فرانسیس، راجع‌به پدر واقعیش میگه.
فرانسیس بعد از اینکه متوجه میشه که پدرش یه نابغه بوده و نه یه عیاش و خوش‌گذران و همه چی با تصوراتش متفاوت بوده، تصمیم میگیره که به سراغ پدرش بره و اون رو پیدا کنه. یه سفر دور و دراز به همراه اون دوستی که توی آسایشگاه روانی مادرش پیدا کرده بود. دختری که توی این سفر فرانسیس رو همراهی خواهد کرد.
کتاب تقریبا نابغه یه داستان پرکشش و جذاب که ما رو با فرانسیس بیکن و سفرش به دنبال پدرش همراه می‌کنه.
یه بخش از این کتاب میخونیم:
«فرار می کنم!» فرانسیس طبق معمول در کلینیک نشسته بود، مادرش هم کنارش. صندلی برایش کوچک بود، پشتی صندلی به کمرش فشار می آورد. چشمانش را بست و تصور کرد از روی صخره ای پرید و با سر وارد دریا شد. پیش خودش فکر کرد، آزادی یعنی این. مادرش به حرف زدن ادامه داد: «یا از این جا فرار می کنم، یا برای خودم وکیل می گیرم. همه اش تقصیر توست فرانسیس، تو زندگی ام را خراب کرده ای!»