فرتی شعبده باز رو کرد به ما و پرسید کدومتون دلش می خواد برای یه آزمایش بیاد پیش من؟
به من و عثمان نگاه می کرد کمی ترسیده بودم.
به عثمان گفت شما بیاین.
زیر لب گفتم وای عثمان مراقب باش عثمان رفت پیش شعبده باز فرتی عثمان را فرستاد توی صندوق خالی و درش را بست. با دستانش حرکات اسرار آمیزی کرد و بار دیگر فریاد زد هوکوس پوکوس. در صندوق را باز کرد عثمان غیب شده بود جیغ زدم خدمتکار صورت دراز که کنار در ایستاده بود نگاه تندی به من انداخت.
برگشتم سمت مادام آنجل و گفتم عثمان رفت. غیب شد. کجاست
عثمان؟
مادام آنجل با انگشتان لطیفش که با انگشترهای الماس و لاک قرمز آراسته شده بود موهایم را نوازش کرد و گفت نترس کوچولو این به شعبده بازیه فقط تردستیه یه نمایش برای سرگرمی. شعبده باز کمی بعد عثمان رو از صندوق بیرون میاره. دلم آرام نبود تمام افراد توی سالن شعبده باز را برای غیب کردن عثمان تشویق می کردند. دلشوره داشتم حالا عثمان کجا بود؟ هانس فرتی در صندوق را بسته و از آنجا دور شده بود دیدمش که لیوان در دست با زنش حرف می زند. چرا به این مهمانی آمده بودیم؟ ناگهان ترس برم داشت در دنیای درخشانی که تا حال ندیده و نشناخته بودیم عثمان درون صندوق شعبده باز گم شده بود. حتما برف سنگین تر شده بود. یک لحظه دلم خواست از آن سالن شیک و آراسته فرار کنم اما نمی توانستم عثمان را آن جا رها کنم اطرافم را نگاه می کردم هیچ کس حواسش نبود که عثمان از صندوق بیرون نیامده مادام آنجل به گوشه ی دیگر سالن رفته بود با نشاط و سرحال با گروهی از مهمان ها صحبت می کرد و از ته دل قهقهه می زد. نمی دانستم چه کار باید بکنم.
صندوق با در بسته سر جایش وسط سالن بود.