ایپرل وود تا قبل از ورود به جزیره خرس ها همه ی روزهای زندگی اش عادی بود
پدر او محقق دانشگاهی بود که محل کارش در نزدیکی خانه شان بود پدرش روزهایش را صرف تحقیق درباره الگوهای اب و هوایی میکرد حتی وقتی در خانه بود بیشتر روزهایش را صرف مطالعه میکرد
ایپرل وقتی فقط چهار سالش بود مادرش را از دست داد پدر ایپرل دیگر ازدواج نکرد خانه بدون مادر همبشه سرد بود و لایه نازکی از غبارروی همه چیز را پوشانده بود دخترهای مدرسه هم زیاد از ایپرل خوششان نمی امد شاید چون همیشه شلخته بود یاشاید هم چون حیوان ها را بیشتر از انسانها دوست داشت و حیوانات هم ایپرل را دوست داشتند و به او اعتماد داشتند
روزی نامه ای به دستشان رسید و خبر از کار رسمی دولتی دادو از نروژ امده بود
کار در قطب شمال
قرار شد ایپرل و پدرش به ایستگاه هواشناسی در جزیره ای به نام جزیره ی خرس ها برای شش ماه بروند البته در جزیره خرسی وجود ندارد اما ایپرل مطمئن است که در جزیره خرس وجود دارد
پدر و ایپرل با کشتی به جزیره میروند و قراراست ۶ماه بعد کشتی برگردد و آنها را دوباره سوار کند
کلبه ای پر از غذاهای کنسروی
فضایی پراز برف. در انتطار ایپرل بود. ایپرل در این مدت قرار است از روی دانشنامه های مدرسه درس هم بخواند روزها پشت هم میگذرد بدون اینکه حتی یکبار پدر با او به سورتمه سواری برود و یا ادم برفی درست کنند. زیرا حجم کار بالاست و پدر فرصت نمیکند برای ایپرل وقت بگذارد. در نتیجه ایپرل به تنهایی به ماجراجویی و قدم زنی درجزیره میرود او به شدت معتقد است درجزیره قطعا یک خرس قطبی را پیدا میکند و همین طور هم شد
سه هفته بعد از آمدن ایپرل به جزیره او خرس قطبی را می بیند