وقتی بیدار شد توی تختش بود. اولش فکر کرد شاید کل ماجرای مو فقط یک خواب بد بوده ولی فقط با یک نگاه به دستش فهمید که هیچ خوابی در کار نبوده است.
واااای
پدر و مادر روان آمدند توی اتاقش. روان می ترسید که به خاطر باز کردن بی اجازه در بطری موبر از دستش عصبانی باشند.
ولی اصلا عصبانی به نظر نمی رسیدند. در واقع یک جورهایی خوشحال هم بودند.
پدر و مادرش گفتند که سال هاست منتظر این روز هستند و حالا وقت آن رسیده که در موردش با او صحبت کنند.
روان فکر می کرد وقتی پدر و مادرش گفته بودند بچه ها چطوری به وجود می آیند آن صحبت را با هم کرده اند ولی آنها به او گفتند که این صحبت کاملا فرق دارد.
پدر و مادرش گفتن وقتی بچه ها به سن خاصی می رسند بدنشان شروع به تغییر می کند و این روان را ناراحت کرد چون خودش را همان طوری که بود دوست داشت.
حالا دیگر می دانست این ماجرا به کجا ختم می شود برای همین سؤالی را پرسید که کل روز توی ذهنش جولان می داد:
من مرد شدم؟