کتاب هفت چیز مهم در مورد پسری به نام آرتور است. این کتاب از زندگی آرتور می‌گوید این پسر زمانی مرد آشغال جمع کنی را می بیند. آرتور سنگ بزرگی برداشت و سر این مرد را نشانه گرفت. او دلایل خودش را برای این حرکت داشت سنگ به جای سر پیرمرد به بازوی پیرمرد اصابت کرد اما در هر حال این اشتباه برای حکمی که قاضی برای آرتور وضع کرد هیچ تفاوتی ایجاد نمی ‌کرد.
قاضی تصمیم گرفت آرتور را به مرکز اصلاح نوجوانان بفرستد. جایی که آرتور از رفتن به آن جا وحشت داشت. اما پیرمرد با پیشنهادی که داد همه را غافلگیر کرد او تصمیم نگرفت آرتور را ببخشد بلکه پیشنهاد داد آرتور برای او کار کند نه یک روز نه دو روز بلکه ۱۲۰ ساعت. حالا آرتور با یک گاری قدیمی و درب و داغان راه می‌ افتد و دنبال وسایلی می‌گردد که در لیستش نوشته شده است.
هفت چیز مهم که زندگی آرتور را عوض می ‌کند بطری ‌های شیشه ‌ای، فویل، کارتن، تکه چوب، لامپ، قوطی قهوه و ... تمام این ‌ها آشغال هستند ولی قادرند زندگی آرتور را عوض کنند.
اگر دوست دارید در داستانی زیبا غرق شده و ببینید زندگی آرتور قرار است چه تغییری کند؛ حتما کتاب هفت چیز مهم را بخوانید.
اولین چیزی که آرتور دید دیواری از رنگ های طلایی و نقره ای بود از تعجب نفسش بند آمد. کدام جهنم دره ای آمده بود. شبیه زیارتگاهی درخشان توی گاراژ بود. شبیه چیزی بود که توی فیلم های هالیوودی می بینی یا شبیه چیزهایی که فقط توی معبدهای مصری گیر می آیند. آن جا پر از میزهای براق، ستون های نقره ای و ستون های طلاکاری شده و صندلی هایی شبیه تخت پادشاهی بود. آرتور نمی توانست چیزهایی را که می دید باور کند. چیزهای براق و طلایی و نقره ای تقریباً نیمی از اتاق را پر کرده بودند و آن قدر بلند بودند که تقریباً به چراغ های روی سقف کوتاه می رسیدند. خیالی بود. آرتور با خودش فکر کرد شاید دچار توهم شده یا دارد خواب می بیند واقعاً او توی گاراژ آقای همپتسون توی واشنگتن دی سی ایستاده بود؟ چشمانش را بست و دوباره باز کرد تا ببیند همه چیز سر جای خودش می ماند یا نه؟ همه چیز آن جا بود.
خوشبختانه شنبه روز خوبی بود کمی باد می آمد اما برای روزی در ماه فوریه کاملا گرم بود آرتور از اینکه می دید هوا برای کشیدن گاری در خیابان هفتم و جمع کردن خرت و پرت مناسب است خوشحال بود هر چیز به بیلی زنگ نزده تا بگوید نمی خواهد کار را رها کند.
برشی از کتاب:
آرتور دقیقا یادش نمی آمد که با فریاد چه چیزهایی به آن بچه ها گفته بود. فکر می کرد چیزی شبیه تمومش کنین دارین چیکار می کنین به اضافه ی چندتایی فحش گفته باشد.