روایت داستان درباره جود فائولی، شخصیت اصلی کتاب جود گمنام مرد جوانی است که در دهکده‌ای کوچک در مری گرین زندگی می‌کند. او همیشه در فکر رفتن از مری گرین است چون زندگی در کریس مینستر برایش آن زندگی آرمانی است که رویایش را دارد. او آرزو دارد روزی بتواند به کریس مینستر برود، در دانشگاه درس بخواند، وارد کلیسا شود و تبدیل به مرد بزرگی شود.
وقتی او در دهکده اش بود او در یک مزرعه به عنوان مترسک کار می‌کند و وظیفه دارد تا از ورود پرندگان به مزرعه جلوگیری کند، ولی دل‌رحمی‌اش کار دستش می‌دهد و بابت غذا دادن به پرنده‌ها از کارش اخراج می‌شود. همه او را به چشم پسری بی‌مصرف می‌بینند و عمه‌‌ی پدرش مدام اصرار می‌کند که باید به کریس مینستر برود. اما او حتی نمی‌داند آن جا کجاست
حالا واقعا کرایست مینسترکجاست که برای جود مانند بهشتی دست نیافتنی شده است ؟
کرایست‌مینستر شهری است دانشگاهی و بهشتی و خیال‌انگیز، که از دور خیال جود فاولی را به سوی خویش می‌خواند.
اما چیزی که جود را از مسیر این علاقه منحرف می‌کند کشف زنان و لذت ناشی از همدمی با آنهاست: آری، همهٔ آرزوها را فدای عشق جسمانی دختری به نام آرابلامیکند که خود را به زور و باحقه به جود تحمیل میکند و نیاز روحی خودجود به دختر عمویش سوکه جود عاشق ادمیشود …این دو… این عشق خاکی و اثیری، وی را از مسیر اولیه‌ای که برای خود معین کرده بود دور می‌کنند و به کشمکش با جامعه وا می‌دارند… کشمکشی که جود را به خاک مذلت فرو می‌غلتاند.