داستان کتاب روایت دختری به نام ایتا است ایتا دو برادر دارد این سه نفر هر بار با همدیگه به مدرسه می‌روند اما برادرهای ایتا همیشه تندتر از او به مدرسه می‌رسیدند و ایتا به تنهایی به مدرسه می‌رسید ۵ هفته‌ای می‌شد که ایتا و خانواده‌اش به شهر جدیدی آمده بودند در این مدت آنقدر چیزهای جدید دور و برشان بود که ایتا گیج شده بود خانه جدیدشان خیابان‌های جدید مدرسه جدید و یک چیزهایی هم که قبلاً در زندگی ایتا بود دیگر وجود نداشت و همه این‌ها باعث شده بود که ایتا دیگر از هیچ چیز مطمئن نباشد او دیگر دوستان سابقش را نداشت دیگر حس نمی‌کرد که در خانه خودش زندگی می‌کند ایتا در یکی از ماجراجویی‌هاش در این شهر به کوچه باریک می‌رسد که در انتهای آن رودخانه‌ای وجود دارد با دیدن رودخانه‌ای که پیش رویش بود به چیزی فکر کرد که قبلاً بارها درباره‌اش فکر کرده بود چرا از آب می‌ترسم هیچ خاطره بدی درباره آب یادش نمی‌آمد پدر و مادرش هم هیچ وقت چنین خاطره‌ای تعریف نکرده بودند ایتا فقط می‌دانست چیزی در درونش اجازه نمی‌دهد شنا کردن را امتحان کند یزی در درونش اجازه نمی‌دهد چیزی که انگار بین او و آب یک سد نامرئی می‌ساخت حتی نگاه کردن به این رودخانه آرام باعث می‌شود موهای بسته گردن ایتا سیخ بشوند و به این فکر بیفتد که زیر سطح این آب چه چیزهایی هست و اگر برود توی آب چطور باید به آنها روبرو شود برای همین وقتی ایتا دید که زانو زده و انگشتش را توی آب کرده حس کرد که یک نفر دیگر دارد این کارها را می‌کند انگار ایتا داشت یک نفر دیگر را یک نفر غیر از خودش را نگاه می‌کرد ایتا فوری سر بلند کرد تصور کرد که شاید کسی دور و بر باشد و بخواهد جلوی او را بگیرد اما هیچکس و هیچ صدایی نبود ایتا دوباره این کار را کرد اوایل تابستان بود هوا گرم بود خورشید در آسمان می‌درخشید و آب خنک بود ایتا هر دو دستش را توی آب برد و آن وقت بود که دید فهمید چیزی که چند ثانیه پیش دیده درست بود دستانش داشتند تغییر می‌کردند انگشتانش زیر آب فلس درآورده بودند فلسهای درخشان کوچک و زیبا